۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

(title unknown)

(title unknown):
"الآن دقیقا سه نفر تو زندگیم هستند! عاشقم, معشوقه ام, و نفر سوم !
عاشقم پر حرف است, لحظه ای رهایم نمیگذارد, مدام زنگ میزند, شبو نصف شب اس ام اس میزند, پیله میشود, پر توقع است, میخواهدم! خیلی هم میخواهدم! نمیخواهمش!
معشوقه ام مرد است! خیلی هم مرد است! مردی ست که با شانه های پهن, با ته ریش تیغ تیغ, خنده ها ی ملیح, قدش به اندازه ایست که همان یک بار که مرا بوسید گردنم یک وجب بزرگ خم شد به طرف بالا! دوستش دارم! میداند! خوب هم! آویزانش نمیشوم, چون به خاطر آزاد بودنش است که دوستش دارم!
نفر سوم کسی است که از آن دو نفر دیگر پناه میبارم به لبهایش, بین بازوانش, میان تنش. . . مهربان است, چیزی جز نوازش و کشیده شدن تنها بینمان نیست! کسی از وجودش در زندگیم خبر ندارد! به هم تعهد نداریم, مسولیت نداریم, رها هستیم از هم, رها هستیم از همه ی اتفاقات کشدار! از زندگی هم هیچ خبر نداریم, هر چند وقت می آییم, میبوسیم, و باز هرکدام سر زندگی خود!
***
بعد من الآن فکرم ناراحت است, فکرم اذیت است , که چه میشد اینها جایشان کمی با هم عوض به در میشد؟ یعنی این برود جای آن آن برود جای این؟ میفمید منظورم را ؟ منظورم این است که نفر سوم برود جای نفر اول,نفر دوم بیاید جای نفر سوم , نفر اول هم برود بمیرد کلا!تصورش را بکنید! چه خوب میشد ها! بعد من دیگر نیاز نداشتم به این نوشتن ها به این وبلاگ ها! باور کن!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر